روز سه شنبه 92.8.7 : وای امروز کلاً دلتنگ بودم... ....رفتم سمیرا رو ببینم اما روم نشد برم تو.......فقط ع...... رو دیدم اونم از دور......و....... و الناز هم نبودن... ...قبلش با نرگس حرف زدم گفتم به خاطره تو زود زدم بیرون که تا 12 برسم دانشگاه که ببینمت.....اما دم مترو شیدا مسیج داد کجایی گفتم........ گفت از الان داری میری دانشگاه؟؟؟ بیا خونه ما.......منم دعوتشو بعد از چند ثانیه مکث قبول کردم و از 10:45 تا 1:35 اینا پیشش بودم........ناهارم خوردیم......کلی حرف هم زدیم.....ساعت 2 بود که رفتم مترو و بعدشم دانشگاه......3:23 تو شهرک بودم.....وای چقد سرد بود..... رفتم سر کلاس.... الهام و سمانه کنفرانس داشتند......... بعد از تموم شدن کلاس با الهام و یکی دیگه سوار اتوبوس شدیم راهی خونه شدیم......تا یه جایی با بچه ها بودم ولی بعد از اتوبوس پیاده شدم و سوار ماشین دَدی شدم.........
روز چهارشنبه 92.8.8 : به به... ....به زور از خواب ناز بیدار شدم.......ساعت 8:45 زدم بیرون......9:30 پیش شیدا بودم و سوار اتوبوس شدیم.......10:45 رسیدم ....... تا ساعت 12:15 سر کلاس بودیم.........12:50 رفتیم خونه نرگس اینا.....تا 3:10 اینا خونشون بودیم....تو راه رفت و حرف مامان شیدا : " شناختی؟؟ دم تکون بده ".....نرگس شامی گذاشته بود.....کلی خوش گذشت.......جای عاطفه حسابی خالی بود....... فیلم بله برون نرگس رو دیدیم......دفتر بله برون نرگس رو دیدیم ......بهمون نبات داد....از اون نباتایی که اونروز به همه فامیل داده بود برای ما نگهداشته بود ...... طیبه خانم رو دیدم و حسابی مشعوف شدم......من شلوارمو پرو کردم...... مامان نرگس کلی با من شوخی کرد.... .. کاهو خورد کردیم برای سالاد شب ......اون لحظه که نرگس رو مبل نشسته بود و منم رو دسته مبل و داشتم...... ، اون لحظه کلی خندیدیم ( خیار).......نرگس رفت مطب من و شیدا هم ساعت 3:25 اینا سوار اتوبوس شدیم ..... ساعت 4:30 اینا رسیدیم...... رفتیم آموزشگاه واسه ثبت نام......مترو خیلی شلوغ بود......خیـــــــلی..... یاده حرف های مامان میفتادم.. .. " خانم آخه چرا هُل میدی؟" ...... "خانم شماهم دیگه نمیتونی پیاده شی"........هی با شیدا سر این حرف ها میخندیدیم.... ثبت نام کردیم و برگشتیم به سمت خونه.....با شیدا خداحافظی کردنی مترو انقدر شلوغ بود صورتشو ندیدیم فقط از اون لابه لا دست دادیم و اون رفت و من ادامه مسیر و تنها بودم.....ساعت 7:30 بابا دم مترو اومده بود دنبالم.....شب به معنای واقعی خسته بودم......
روز شنبه 92.8.11: آب میوه گیری......ساعت 9 دیدار با عاطفه بعد از 25 روز......رفتیم آموزشگاه.....من....عاطفه ......شیدا و سحر.....تا 12........مترو و مانتو......صحبت با عاطفه تا سرکوچه خونمون و بعدشم خداحافظی.......
روز دوشنبه 92.8.13 : چوب خدا صدا نداره......نشستن پیش عاطفه سر کلاس........4 تا پلیور خریدیم 12 تومن... ...من و شیدا و عاطفه و سحر......نفری یه دونه.........ترمز راننده قطار که کم مونده بود عاطفه بخوابه کف قطار اما من بلندش کردم.... .. آره خُـــب اون چیکار کنه......چیزی نمیتونه بگه.....اصلاً چیزی نداره که بگه.....اون همون آدم مغرورِ همیشگیه......
روز سه شنبه 92.8.14 : چشام بدجور میسوخت به خاطره دیشب و گریه ها.... ...روز اول محرم......ساعت 6 با پدر زدیم بیرون......ساعات 6:45 من و عاطفه و شیدا و بهار و الهام ته اتوبوس همگی با هم به سمت دانشگاه........اوووووف یه دنیا خنده.......ساعت 8 اینا دانشگاه بودیم....رفتیم سلف دوره همی صحبت کردیم.......من و عاطفه رفتیم ساختمان اداری ....کم مونده بود برسیم بچه ها زنگ زدن استاد اومد برگردین........من از دهنم پرید گفتم استاد گفته بود هرکی بعده من بیاد سر کلاس راش نمیدم......یهو عاطی گفت بدو زینب....بـــــــــــدو........من میدویدم بهش که میرسیدم اون میدوید از من فاصله میگرفت انگار مسابقه دو بود......هی میگفتم عاطفه بسته .......میگفت زینب بدو........نفس نفس میزدم.....یه کوله سنگینم رو دوشم بود......عاطی عین چی میدوید.....اون آخر آخرا که زیادی از من فاصله گرفته بود و نزدیک تر از من به یونی بود .....یه میانبر زدم در حده بنـز.... ...من رسیدم جلو یونی اما اون هنوز سرخیابون بود.......اون موقع بود که عاطی گفت دویدمو دویدم......تا به دانشگاه رسیدم.. ...رفتیم سر کلاس......رامون داد.....تا 11 اینا سر کلاس بودیم.....بعد اومدیم تو سلف.....نرگس هم اومده بود......رفتیم ساختمون اداری......هر کدوم از بخش آموزش یه سوال داشتیم......به آقای فلاح سلام دادم.....گفت سلــــــــام حاج خانوم...خوبی؟ گفتم ممنون گفت تو تموم نکردی؟ گفتم نه دیگه ترم 5 هستیم فعلاً.. ...گفت به سلامتی........کارمون رو انجام دادیم و اومدیم به سمت ساختمون کلاسا......در بین راه به فکر ناهار بودیم......دو تا بربری خریدیم با دو تا اولویه.......رفتیم 4 تایی خوردیم البته نرگس هم کلی از غذای ما خورد.......من و عاطی ......شیدا و الهام و نرگس.......من رفتم سر کلاس معادلات.....شیدا و عاطی و الهام سر شیوه......نرگس هم رفت خونشون......سر کلاس سیستم عامل نموندم....چون به معنای واقعی خسته بودم.....من یه سر به مطب زدم با نرگس کار داشتم شیدا و عاطی رفتن ترمینال منتظر من.......بعد از اینکه کارم تموم شد با نرگس خداحافظی کردم و اومدم ترمینال و سواره اتوبوس شدیم و اومدیم به سمت خونه......تو راه بچه های دانشگاه آزاد کلی هنرنمایی کردن.....تا نیمه های راه با بچه ها بودم بعدش پیاده شدم وسوار ماشین پدر شدم و اومدم خونه......عین جنازه افتادم.....8 تا 10 خواب......10:30 تا 2 بیدار.......شیدا ( خبیسه : کبیسه، وایُرلِس : وایِرلس)...
چهارشنبه 92.8.15: هنوزم بابت دیروز خسته بودم.. . .ساق پام و خیلی از عضله های بدنم به خاطره اونهمه دویدن درد میکرد. انگار امتحان ورزش داده بودم..... .مترو مثل همیشه مملوء از جمعیت بود.......رفتم سر کلاس......شیدا و عاطی و سحر هم اومدن.....عاطی میگفت دیروز رفته بودیم مسافرت خواهر... ...کیف.......شیدا : ( سِخارت : خسارت) زینب : ( لُلمه : دلمه).......
نظرات شما عزیزان:
|